بازگشت به دوره

آموزش یو ایکس رایتینگ تجربه‌محور

0% تکمیل
0/25 مرحله‌ها

درباره دوره آموزشی یو ایکس رایتینگ تجربه محور

آشنایی ابتدایی

یو ایکس رایتینگ برای من مناسب است یا نه؟

راه و رسمِ کار: چطور تجربه‌نویس یا یو ایکس رایتر بشویم؟

سرنخ‌هایی برای مهارت‌افزایی

کار در قامت یک طراح محتوای تجربۀ کاربر

یو ایکس رایتینگ به زبان غیرمادری

هوش مصنوعی و طراحی متن تجربۀ کاربر

درس 2 از 25
درحال پیشرفت

نردبان تجربه‌ها یا: چیزهایی دربارۀ دزدِ شرافتمند بودن

حسام‌الدین مطهری · 11 شهریور 1402

وقتی به پشت سرم نگاه می‌کنم لحظه‌های کوچکِ گذرایی را می‌بینم که منشأ تغییر بودند. همۀ ما از این‌جور لحظات داشتیم، تو هم اگر بایگانی مغزت را مرور کنی چندتای‌شان را پیدا می‌کنی. حتی شاید یکی‌شان همین اواخر برایت رقم خورده باشد، یکی از آن لحظه‌هایی که یک چیزِ کوچکِ ساده امّا تغییردهنده یاد می‌گیری.

اگر از من بپرسی می‌گویم «جزئی‌نگری» از «هوش» مهمتر است. هوش بدونِ زیرکی و عقل ممکن است آدم را هلاک کند. در مقابل آدم‌های جزئی‌نگر و باریک‌بین حواس‌شان جمع است و از ظریف‌ترین لحظه‌ها و دستاوردهای ریزِ ظاهراً بی‌اهمیت غفلت نمی‌کنند.

وقتی از تغییر حرف می‌زنم منظورم اتفاق‌های هیجان‌انگیزِ بزرگ نیست، نه. به‌نظرم زندگی را لحظه‌های جزئی و رخدادهای کوچکش می‌سازند؛ درست مثلِ جریانِ روان و بی‌هیاهوی رود که مسیر و شیوۀ حرکت یک برگ را شکل می‌دهد.

مثلاً زمانی را به یاد دارم که برای اولین بار قلقِ خوشمزه‌ترکردنِ قیمه را یاد گرفتم. می‌بینی؟ به‌نظر خیلی ساده‌ست ولی همان لحظۀ گذرا که در شبی چرک، جلوی درِ ساختمانی نمور و قدیمی در حوالی خیابان سنایی تهران گذشت از من آشپز بهتری ساخت. آن موقع تازه محل کارم را ترک کرده بودم و از روی بیکاری، به کاری شبانه روی آورده بودم که از ۱۲ شب شروع می‌شد و تا ۷ صبح ادامه داشت. کارم صفحه‌بندی بولتن‌های خبری شرکتی بود، کاری کسالت‌بار و سخت که هر ساعت آدم را وامی‌داشت برای تجدید قوا بیرون بزنی و جلوی در ساختمان با همکارانت سیگاری بگیرانی.

آن شب داشتیم سیگار می‌کشیدیم و صحبت‌های مردانه‌مان دربابِ «راز خوش‌طعمی قیمه نذری» در جریان بود. یکی از همکارانم که مردی میانه‌سال و دنیادیده بود، لای پُک‌های سیگارش دو رازِ قیمۀ نذری را برملا کرد. (که خب ترجیح می‌دهم پیش خودم بمانند.)

می‌بینی؟ یک لحظۀ بی‌اهمیت بود، یک لحظه که همۀ بهانه و انگیزۀ شکل‌گیری‌اش فرار از کرختی فضای کاری بود.

لابد تو هم قلق‌های مهمی در زندگی یاد گرفتی. شاید این قلق‌ها دربارۀ شیوۀ گره‌زدن بند کتانی یا رفع بوی سوختگی غذا یا موفقیت در مذاکرۀ کاری باشد. شکل و نوع‌شان متفاوتند ولی همگی در یک چیز مشترکند: از دیگری به ما منتقل شده‌اند، از کسی که آن را تجربه کرده.

یاد حکایتی از زندگی بوعلی‌سینا افتادم که -اگر اشتباه نکنم- در رمانم (تذکره اندوهگینان) اشاره‌ای بهش کردم. ماجرا از این قرار بوده که بوعلی‌سینا و رفیقش در مسیرِ سفر به خانۀ یک آسیابان می‌رسند و قرار می‌شود شب همانجا بمانند. آسیابان از آن دو می‌خواهد شب را داخل بگذرانند ولی آن دو می‌گویند هوا خوب است و بیرون می‌مانند. آسیابان می‌گوید شب باران می‌گیرد و من هم سنگین‌خوابم، پشت در می‌مانید و می‌چایید. بوعلی نگاهی به آسمان می‌اندازد و می‌گوید این آسمان ابری‌بشو نیست که نیست. برو بخواب که من خودم آسمان‌شناسم.

شب می‌رسد و باران بوعلی و رفیقش را حسابی ادب می‌کند و آسیابان هم بیدار نمی‌شود که نمی‌شود. احتمالاً فارغ‌التحصیلانِ رشتۀ دامپزشکی وقتی اولین بار سر از گاوداری درمی‌آورند حال‌وروزِ بوعلی را لمس می‌کنند چون کارگرها چیزهایی را زیسته‌اند که دامپزشکِ جوان از نزدیک ندیده.

تجربه‌ها درس‌هایی ورای تئوری و نظریه‌اند. چشیدنِ طعمِ هلو یا شنیدنِ توصیفی از هلو متفاوت است.

برگردیم به آن لحظه‌های گذرای تغییردهنده؟ خب، این ویدئوی کوتاه را ببین:

منظورم را گرفتی؟ ذهن و روح ما مدام در معرض لحظه‌های تغییردهنده است، به‌شرطی که پذیرا و دزد باشیم؛ یک دزدِ شرافتمند.

دزد شرافتمند؟ منظورت چیست؟

داستان‌نویس‌ها یک جملۀ رایج بین خودشان دارند: «نویسنده باید دزد باشد» و این یعنی نویسنده باید با چشمانی عقاب‌وار و ذهنی زبروزرنگ، از نوشتۀ دیگران، از طلوع و غروب آفتاب، از گفتگوی مردم در صف نانوایی، از صفحۀ حوادث روزنامه، از گفتگو با یک عابر پیاده، از درددلِ یک پیرمرد و خلاصه از هر چه در زندگی‌اش می‌بیند یاد بگیرد و آن‌ها را در گنجۀ ذهنش ذخیره و هضم کند.

اگر از من بپرسی می‌گویم کسی که برای یادگیری یک مهارت دنبال دوره و کارگاه آموزشی می‌گردد هرگز یک متخصص کاربلد و ماهر نمی‌شود. شاید تعدادی فنّ و ترفند یاد بگیرد ولی ملّای آن مهارت نمی‌شود چون به‌جای طلب‌کردن و جستجوکردن و دزدیدن، لقمۀ حاضرآماده را پسندیده.

اگر تاریخ را مرور کنیم می‌فهمیم که پسِ سرِ بزرگترین مخترعان و نویسندگان و دانشمندان با خاطراتی از فرار از مدرسه و دانشگاه و رهاکردنِ درس تکمیل شده. در میان کسانی که مدارج علمی و دوره‌های آموزشی را طی کرده‌اند هم، آنچه پررنگ‌تر است بی‌تابی‌شان برای یادگیری به هر روش است نه شاگردِ خوبِ مدرسه بودن.

به همین دلیل است که می‌گویم صیدکردن و مالِ خود کردنِ تجربه‌ها و مهارت‌های دیگران مثل نردبان و چراغ راه است.

در این دوره توقع من از شما این است که دزد خوبی باشی و تا می‌توانی سرنخ‌ها را خوب دنبال کنی و جستجوگر و طالب باشی؛ یک خواهندۀ بی‌تاب. در این صورت در پایان دوره کوله‌بارِ پروپیمانی خواهی داشت، حتی شاید پُرتر از کوله‌ای که من تا امروز پُر کردم.

یک خاطره بگویم؟

در دورۀ دبیرستان شیفتۀ فلسفه و منطق بودم. سال‌ها از آن دوره می‌گذرد و تقریباً اغلب اصطلاحات منطقی و تعریف‌هایشان از یادم رفته. ولی یک چیز خیلی خیلی پررنگ و واضح برایم یادگار مانده: فرق بین حقیقت و واقعیت.

فکر می‌کنی چون معلم‌مان درباره‌اش بهتر توضیح داد یادم مانده؟ واقعیت این است که معلمم اصلاً تفاوت‌شان را نگفت. وقتی توی راهرو بعد از پایان کلاس خفتش کردم و گفتم لطفاً تفاوت این دو را بهم بگو، بهم لبخند زد و گفت: «می‌خوای بدونی؟ هفتۀ بعد تو بهم بگو.»

یکی دو بار دیگر همین بلا را سرم آورد و هر چیزی از منطق و فلسفه به یادم مانده را مدیون همین ترفندم. مهمترین رسالتِ فلسفه «پرسشگری و جستجو» است و بهتر از این نمی‌شد شاگرد را آموزش داد.

برای همچین آموزشی حاضرآماده‌ای؟

تکلیف درس

پاسخ‌ها

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *